سفر دیگری به کانادا

بازدید : 236 - ۰۱ مهر ۱۴۰۲ - اخبار مرکز پژوهش ادیان جهان
سفر دیگری به کانادا
سفر دیگری به کانادا (4/6/1402 لغایت 20/6/1402) در این سفر سیاحتی، زیارتی (زیارت تعدادی از شاگردان و دوستان باصفای عزیزم) که در ضمن سومین سفر بنده به این کشور پهناور، حاصلخیز، پرآب، صنعتی، پیشرفته، مرفّه، مهاجرپذیر در قاره امریکای شمالی است که با سرزمینی به بزرگی کشور امریکا پذیرای مردمانی در حدود یک‌دهم جمعیت امریکا، اعم از سیاه و سفید و هندو و ایرانی و چینی و غیره است، مثل دفعات قبل به نکات ریز و درشت فراوانی برخورد کردم که بعضی از آن‌ها را که در خاطرم مانده است برای اطلاع شما عزیزان و ثبت در تاریخ نقل می‌کنم.

سفر دیگری به کانادا

(4/6/1402 لغایت 20/6/1402)

در این سفر سیاحتی، زیارتی (زیارت تعدادی از شاگردان و دوستان باصفای عزیزم) که در ضمن سومین سفر بنده به این کشور پهناور، حاصلخیز، پرآب، صنعتی، پیشرفته، مرفّه، مهاجرپذیر در قاره امریکای شمالی است که با سرزمینی به بزرگی کشور امریکا پذیرای مردمانی در حدود یک‌دهم جمعیت امریکا، اعم از سیاه و سفید و هندو و ایرانی و چینی و غیره است، مثل دفعات قبل به نکات ریز و درشت فراوانی برخورد کردم که بعضی از آن‌ها را که در خاطرم مانده است برای اطلاع شما عزیزان و ثبت در تاریخ نقل می‌کنم.

1. همراه اصلی من در کل سفر، دوست و شاگرد عزیزم آقای [به زودی زود دکتر] مقداد رحیمیان، پسر دوست عزیز و تازه درگذشته‌ام مرحوم آقای هوشنگ رحیمیان (رحمه الله علیه) بود که از اول تا آخر سفر همراه من بود تا، به قول قدیمی‌ترها، آب در دل بنده تکان نخورد که الحق و الانصاف چنین هم بود و شد. دست ایشان و همه عزیزان دیگری که در شهرهای مختلف میزبان بنده بودند و به موقع از آن‌ها نام خواهم برد درد نکند که جملگی از هیچ‌گونه خدمت و محبتی کم نگذاشتند. اجر همگی‌شان با خدا.

2. برای این آقای مقداد رحیمیان فی الواقع لطف و محبت را در حق بنده تمام کردند که ایشان، با توجه به سن و سال و وضع جسمانی و سابقه جراحی قلبی بنده، یکی- دو هفته قبل از سفر به ایران آمدند تا در طول سفر همراه بنده باشند که مبادا حادثه‌ای پیش بیاید که الحمدلله نیامد؛ افزون بر شیرینی و حلاوت هم‌نشینی‌ای که دوچندان بر گرمی و فایده سفر افزود.

3. از آنجا که خداوند متعال بنای جهان مادی یا عالم دنیا را بر این گذارده که همواره نیش و نوش، گل و خار، غم و شادی، لذّت و اِلَم، پستی و بلندی و ... در کنار هم باشند، پادزهر همه شادی‌های این سفر آن بود که ما از فردای روز سفر فهمیدیم که بلافاصله پس از حرکت ما از تهران، خواهر بزرگ (و تنها خواهر باقی‌مانده خانم) سرکار خانم وجیه بلوچ، که در تهران مریض و در بیمارستان بستری بودند، به رحمت خداوند رفته‌اند و ما را با غم فقدان خویش تنها گذاشته‌اند.

4. می‌ترسم اگر بخواهم از سجایای اخلاقی و برکات وجودی این بانوی بزرگوار، که کوهی از صبر و مقاومت، و تجربه و متانت، و نیک‌اندیشی و سخاوت بود، به اندازه قطره‌ای از دریا بنویسم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود. همین قدر بگویم که بنده حقیر، در عمر قریب به 79 سال خویش، به اندازه تعداد انگشتان یک دست چنین بانوهای مؤمنه، فاضله، صابره، موقنه‌ای ندیده‌ام و نخواهم دید. (او از تبار خانم‌هایی بود مثل مرحومۀ عمه خانم بنده که 50-40 سال پیش در رثای وی مقاله‌ای نوشتم تحت عنوان «مرگ عمه خانم» که باید در جلد یک مجموعۀ مقالات بنده وجود داشته باشد، بانویی بسیار کم‌نظیر و بی‌مثال؛ خداوند ان‌شاءالله همه‌شان را رحمت کند.)

5. وقتی خواستیم از شهر وین، که توقفگاه بین راهی ما بود، به سمت شهر مونترال کانادا پرواز کنیم، دیدم این اروپایی‌ها و امریکایی‌ها عجب در ارائه خدمات مکانیزه یا ماشینی فرودگاهی از ما شرقی‌ها (یا بهتر است بگویم برخی از کشورهای جهان سوم در شرق، چون امروزه بعضی از فرودگاه‌های شرقی ما که به دست غربی‌ها و با مدیریت آن‌ها اداره می‌شوند کم از شهرهای امریکا و کانادا ندارند) جلو افتاده‌اند!

تقریباً خدمات نیروی انسانی را حذف کرده‌اند، یا به حداقل رسانده‌اند و همه کارهای چمدان‌کشی، وزن و حجم چمدان، صدور بلیط و برچسب‌زنی چمدان‌ها و غیره از طریق ماشین، یا با راهنمایی ماشین لیکن به دست خود مسافرین انجام می‌شود. این هم نمونه دیگری از: میان ماه من تا ماه گردون (اتوماسیون و مکانیزاسیون غربی] تفاوت از زمین تا آسمان است!

6. مطابق رسم و رسوم مألوف بنده که در سفرها شب را منزل کسی نمی‌مانم و بلکه در هتل می‌گذرانم، میزبانان عزیز ما در شهر مونترال، شاگردان و دوستان عزیزم آقای سعید متمول و خانم‌شان خانم مهندس زهره قاضی میرسعید، هتل نوساز و مدرنی به نام هتل اسکاد (ESCAD) در منطقه جدید توسعه شهر مونترال به نام بروسارد (Brussard) رزرو کرده بودند که تا منزل خودشان حدود یک ربع راه بود تا زن و شوهر تا دلتان بخواهد به ما برسند! که البته هم رسیدند. بنده که در زندگی هنوز به چیزی بهتر از دوست خوب، باصفا و صمیمی برخورد نکرده‌ام.

7. می‌دانید که در سفرهای خارجی بنده به اندازه دو برابر ایام معمولی کار همراه خودم می‌برم، از ترجمه و تألیف گرفته تا ویراستاری و تصحیح و غیره، چون که تنها چند ساعت از روز بیرون و مشغول ملاقاتی، بازدیدی، چیزی هستم و بقیه روز را از خروس‌خوان صبح تا بوق شب پشت میز کارم در هتل مشغول کار هستم که این وقت فراوان مطالعه و نوشتن خود نعمت عظیمی است.

فردای روز ورود ما، دوشنبه 6/6/1402، میزبانان ما آقای متموّل و خانمش، در پارک زیبا و لب رودخانۀ شهر کوچک و توریستی شامبلی در حدود بیست دقیقه‌ای جنوب مونترال، برنامه گردش و نهار باربکیو [سرخ کردن گوشت و مرغ روی آتش ذغال] ترتیب داده بودند که نمی‌دانید چقدر زیبا، خلوت، آرام، دیدنی، با امواج خروشان و دیدنی رودخانه در چند قدمی، و خانه‌هایی بغایت شیک و دلربا لب آب بود که زبان از بیان آن‌ها قاصر است.

در کناره/ادامه همین رودخانه وسیع و زیبا و توصیف‌ناپذیر، سری هم به قلعه قدیمی شامبلی (Chambly fort) زدیم که ابتدا قلعه نظامی فرانسوی‌ها در کناره آب برای نظارت بر تجارت پوست خز به اروپا بوده و بعدها توسط انگلیسی‌ها به تصرف درآمده است.

8. این حضور و مناقشه انگلیسی- فرانسوی در کانادا هم رشته‌ای است که سر دراز دارد. ایالت کِبِک (Quebec) و شرق آن کشور نزدیک مرز امریکا هنوز هم مطلقاً فرانسوی‌زبان می‌باشد و از دیرباز محل مناقشه انگلیسی‌زبان‌ها (انگلیسی الاصل) و فرانسوی‌زبان‌های با اصل و نصب فرانسوی است که البته شهر اتاوا پایتخت کانادا هم در آنجا قرار دارد. علی‌ایّحال در کانادا هم شهرهایی با تابلوهای انگلیسی دارید، هم شهرهایی با تابلوهای راهنمایی- رانندگی فرانسوی (مثل همین شهر مونترال که ما به آنجا وارد شدیم)، و هم شهرهای دو زبانه‌ای مثل اتاوا پایتخت آن کشور. دوستان می‌گفتند هر از چند گاهی مأمورین به ادارات و دفاتر وارد می‌شوند و اگر کسی زبان فرانسوی را به طور کامل صحبت نکند حسابی مسؤل آنجا را جریمه می‌کنند.

بگذریم که تاکنون هر وقت در مورد استقلال ایالات فرانسوی‌زبان رأی‌گیری شده اکثریت مردم آن‌ها به این جدایی و استقلال رأی نداده‌اند.

همچنین در کانادا، علاوه بر سفیدپوستان و سیاه‌پوستان سنتی مخصوص امریکا (و ایضاً فرانسه) شما با انواع و اقسام مهاجرین هندی، ایرانی، کُرد، تُرک، اروپای شرقی، و این اواخر هم تعداد زیادی چینی مواجه هستید که در نتیجه به شهرهای آن بسیار رنگ و بوی چندملیتی داده است. این که، متأسفانه ظاهراً بیشترین چند دستگی و انشقاق را بین افراد جامعه ایرانی، یا به قول خودشان، (Iranian Community) می‌بینیم.

9. غروب چهارشنبه 8/6/1402 (برابر با 30 اوت یا اگوست) هم آقای متمول و خانمش جلسه پرسش و پاسخی برای حدود 30 نفر از ایرانیان مقیم مونترال گذاشته بودند (یعنی فی الواقع از 50 نفر دعوت کرده بودند که 30 نفر از آن‌ها آمدن خودشان را confirm یا تأیید کرده بودند، که عصر به دلیل [بهانه؟] قدری باران 6-5 نفر بیشتر نیامده بودند و همه تمهیدات پذیرایی و شام سبک این بنده خداها روی دستشان ماند! به بچه‌ها گفتم ناراحت نباشید! اگر قرار بود هر کس که confirm کرده حتماً بیاید که ما می‌شدیم ژاپن یا سوئیس! آخر بین جهان اول و سوم باید فرق‌هایی هم بوده باشد!؟

10. شاید بخش عمده و اصلی سفر بنده به مونترال برای همین روز بود که در ملاقات دانشگاهی پیش‌بینی شده بود و می‌خواستم گشت و گذاری داشته باشم در حال و هوای دین‌پژوهی، اسلام‌شناسی و شرق‌شناسی در دانشگاه‌های کانادا و بخصوص دانشکده اسلام‌شناسی دانشگاه مک گیل، که دوست بزرگوارم آقای دکتر مهدی محقق که ماشاءالله در سنین حدود صد سالگی هنوز سرپا و قبراق است و به نظرم متجاوز از نیم قرن است که حضور دانشگاه مک گیل در ایران را نمایندگی می‌کند.

در هر صورت، صبح ساعت ده با خانم پروفسور لیندا کلارک (Linda Clark) استاد اسلام‌شناس و ایران‌شناس دپارتمان ادیان و فرهنگ‌های دانشگاه معروف کورکوردیا (Corcordia) دیداری داشتم. آن قدر یهودی‌ها، یا مرتبطین و منتسبین به آن‌ها (بهایی‌ها، فراماسون‌ها، صهیونیست‌ها، مسیحیان صهیونیست و غیره) در این دپارتمان‌ها، در امریکا و کانادا و اروپا، نفوذ کرده‌اند که واقعاً تشخیص و تمیز آن‌ها به راحتی برای انسان ممکن نیست.

بنده دنبال این بودم که ببینم آن‌ها چه جور اسلام‌شناسانی هستند؟ چه جور اسلامی را تبلیغ و ترویج می‌کند؟ چه محصولی دارند؟ و الخ. ایشان هم می‌خواست بداند بنده کی هستم؟ چرا اینقدر هزینه کرده‌ام که به آنجا بیایم؟ چه کسی بنده را فرستاده؟ مأموریتم چیست، و الی آخر.

به هر تقدیر، حاصل این ملاقات 45 دقیقه‌ای، به روایت آقای مقداد رحیمیان که خلاصه مذاکرات را ثبت می‌کرد، عبارت از جمع‌بندی مختصر زیر بود:

الف: این که حوزه‌های مورد علاقه روز دانشگاه عبارت بودند از: 1- اسلام و غرب؛ 2- اسلام و یهودیت؛ 3- اسلام و حقوق زنان؛ 4- اسلام و حقوق اقلیت‌ها (ی جنسی)؛ 5- در کل، دین‌شناسی با نگاه علمی در حوزه علوم اجتماعی.

ب: این که همه ساله تعدادی پروپوزال (پیشنهادیه) یا اپلیکیش (درخواست) دکتری از ایران دریافت می‌کنند که به دلیل وفور دیدگاه‌های الهیاتی موجود در آن‌ها چندان مورد استقبال قرار نمی‌گیرند!

پ: ایشان خود فارغ التحصیل همین دانشگاه مک گیل و همسرش هم یک عرب از شاگردان آنه ماری شیمل می‌باشند.

11. ساعت سه بعدازظهر امروز نیز با پروفسور رابرت وینوفسکی (Robert Vinovsky) رئیس سابق موسسه مطالعات اسلامی دانشگاه مک گیل که یکی از دوستان اساتیدش پروفسور آماندو سالواتوره را هم گفته بود ملاقات و مذاکره داشتیم که هم بنده در مورد سوابق تحصیلاتی، تحقیقاتی، تألیفاتی، و آکادمیک خودم گفتم و هم پروفسور وینوفسکی [اسمی روسی، اروپای شرقی‌تبار، در رأس دستگاه عریض و طویل مطالعات اسلامی دانشگاه مک گیل که فقط در یک نوبت آقای مصباح یزدی با صرف میلیون‌ها دلار هزینه بیست نفر را یکجا به آنجا می‌فرستد که زبانشان خوب شود و بعدها مروج افکار اسلامی!؟ ایشان در شرق و غرب عالم شوند!!] از سابقه این موسسه یا دپارتمان گفت که سال 1952 تحت عنوان دپارتمان شرق‌شناسی تأسیس شده و بعدها کم‌کم جدا شده و برای خودش مستقل شده است.

به گفته ایشان، پس از حادثه یازدهم سپتامبر، این موسسه به درخواست دولت کانادا گسترش پیدا کرده و اساتید زیادی در حوزه‌های جدید دین‌پژوهی استخدام کرده است.

پروفسور سالواتوره هم دانشجوی پروفسور ایزوتسو در مک گیل کانادا بوده و مقالاتی را با ایشان به چاپ رسانده بود و کتابی هم در دست چاپ داشت. خود پروفسور وینوفسکی هم روی ابوعلی‌سینا و آرای او کار می‌کرد و یک بار هم در دهه 1990 میلادی، قریب به 30 سال پیش، به ایران سفر کرده بود. می‌گفت قرار بوده در کنگره ملاصدرا هم مقاله‌ای ارائه کند که چون همسرش فرزند سفیر اسبق بریتانیا در ایران بوده به وی اجازه حضور نداده بودند. اکنون هم همسرشان در همان جا استاد دانشگاه بود و تدریس می‌کرد. ایشان بعضی از شهرهای ایران را دیده بود و علاقه داشت در صورت امکان باز هم بیاید. در مورد آینده ایران هم پرسید که آیا شما به آینده خوش‌بین هستید که پاسخ لازم داده شد.

12. اجازه بفرمایید چند کلمه‌ای هم درباره محیط و محوطه و ساختمان‌های دانشگاه، که الحق و الانصاف دیدن آن در زمره آرزوهای من بود، صحبت کنم.

بعد از ملاقات بعدازظهر به اتفاق آقا مقداد رحیمیان و سعید آقای متمول به محوطه میدانک آن طرف درب اصلی دانشگاه [درب چیزی که نبود، نماد یا نمای سمبولیک ورود دانشگاه] به نام میدان فیلیپس (Philips Square) رفتیم تا در کنار همدیگر قدری راجع به فضای مک گیل صحبت کنیم. دانشگاهی پارک مانند در قلب تورنتو با ترکیبی از ساختمان‌های سنّتی و مدرن که حداقل نیمی از دانشجویانش خارجی، و 70-60 درصد از خارجی‌ها هم چینی بودند!

(نمی‌دانید حضور اقلیت نوظهور چینی در کانادا، و ایضاً چندین سال پیش که دیدم در امریکا، چه غوغایی می‌کند، بخصوص چینی‌های نوکیسه فراوانی که آن قدر در کانادا خانه‌هایی گران‌قیمت، یا بهتر است بگوییم خانه‌هایی را به قیمت گران و شاید هم بالای قیمت، خریده‌اند که وضع بازار ملک را در این چند سال اخیر در همه شهرهای عمده و مناطق مسکونی آنجا بهم زده و قیمت‌ها را در عرض دو- سه سال به دو برابر رسانده‌اند.)

مک‌گیل را می‌گفتیم که بدون تردید یکی از دو- سه دانشگاه برتر کانادا است، مثل یک پارک بزرگ با فضای سبز وسیع و احساسی از آرامش، نوع‌دوستی، همزیستی اقوام و ادیان، و سطح علمی بالا و پیشرو، که با دیدن آن بار دیگر از صمیم قلب گفتم: بهشت آنجاست کازاری نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد. نه نرده و حصاری، و نه حراست و گاردی، و نه بسیجی و گمارده‌ای! آخر چه جور می‌شود این قبیل انسان‌ها را با وعده بهشت جلب کرد، در حالی که فعلاً بهشت‌شان نقد در دسترس است؟

13. بالاخره، پس از یک دوره کوتاه پنج شبانه روزه شهر زیبا و بزرگ مونت رئال را که اخیراً با بیش از 8 میلیون نفر ساکن آنجا و حومه (حدود یک چهارم کل جمعیت کانادا) به صورت یک کلان‌شهر درآمده را با هواپیما به سوی شهر کوچک و زیبا و سرسبز لاندان در جنوبی‌ترین نقطه استان/ایالت اونتاریو، در نزدیکی مرز امریکا، ترک گفتیم. خوشبختانه، برای تمرین زبان انگلیسی به خاطر این که تتمه آن به خاطر تحریم شرکت، در اجلاس‌های بین‌المللی از یادمان نرود!، در هواپیما مجاور یک خانم 70-60 ساله مقیم لاندان نشسته بودم که تا دلتان بخواهد حرف می‌زند و از زمین و زمان می‌پرسید و در آن بعدازظهر روشن آفتابی نگذاشت ذره‌ای خواب به چشم خسته ما راه پیدا کند!

این دومین شهر محل اقامت ما در کانادا هم، که جمعیتش نسبت به قبل از کرونا که به آنجا رفته بودم حدود یک و نیم برابر شده و از 350 هزار نفر به 500 هزار نفر رسیده، تا دلتان بخواهد وسیع، سرسبز، پرآب، آرام و دوست‌داشتنی است که در ضمن محل اقامت و سکونت یکی از بهترین شاگردان و دوستان بنده آقای مقداد رحیمیان و خانم نازنینشان هستند که الحق و الانصاف جزو بهترین اولادهای معنوی بنده و خانم می‌باشند که به برکت وجودشان جلسات شعبه کانادا ما شکل گرفته و در این آشفته بازار اوضاع متفرق ایرانیان خارج از کشور با استواری به راه خود ادامه می‌دهد.

14. امروزه، در داخل و خارج از کشور، با توجه به وضع و اوضاع پیش آمده در داخل، هر کس به نوعی و به دلیلی - یا بهانه‌ای - می‌گوید باید بر حال این مُلک و ملت گریست، یکی به جهت فرهنگی، دیگری اقتصادی، سومی دینی- مذهبی، چهارمی سیاسی (اعم از سیاست داخلی و خارجی)، پنجمی فرهنگی، ششمی علمی- دانشگاهی، وقص‌علی‌هذا. اما من به دلیل تعداد بالای دکترهای متخصص، فوق‌تخصص و استادان ایرانی سطح بالایی که در شهر کوچک لاندان دیدم و بعضی‌هایشان را هم خودم به رفتن و مهاجرت و یا ماندن در خارج از کشور تشویق کردم، می‌گویم باید به حال امروز مملکت و کشور گریست. کشوری که این همه از فرهیختگان اندیشمند و ارزشمندش فقط در یک شهر کوچک کانادا زندگی می‌کنند!

15. تعداد جلسات ملاقات‌ها، مهمانی‌ها، گردهمایی‌ها و پرسش و پاسخ‌های ما در شهر کوچک لاندان، که شاید به اندازه یک دهم یا پانزدهم مونترال و بعد هم تورنتو جمعیت داشت، از همه جا بیشتر، منظم‌تر، برنامه‌ریزی شده‌تر و، به نظرم سودمندتر بود. به ویژه این که این شهر محل برگزاری جلسات یکشنبه‌های دوستان لاندانی ما هم هست که بنده نیز غالباً در آن‌ها شرکت می‌کنم. الحمدلله رب‌العالمین. صد البته که بیشترین حجم از سؤال و جواب‌ها، و بحث‌های سازنده‌ دینی/اجتماعی/سیاسی/فرهنگی نیز در همین شهر بود که جناب رحیمیان عزیز همه آن‌ها را ثبت و ضبط کرده آن‌ها را به تهران می‌فرستد تا در جوف کتاب «دین در هجرت» یا «دینداری و مهجوری» مخصوص به جلسات آنلاین بنده با دوستان کانادا چاپ شوند.

16. از خاطرات به یادماندنی شهر لاندان یکی هم نهار پیک- نیکی باربیکیویی بود که آقای دکتر نجفی پزشک و عیالش سرکار خانم دکتر نجفی (پزشک) که هر دو اخیراً، یعنی دو- سه سالی است که از ایران آمده‌اند به افتخار ورود ما در یک پارک زیبایی حومه شهر دادند که جای همه عزیزان سبز و خالی بود.

این عزیزان نیز همین چند سال پیش برای انجام یک فرصت مطالعاتی از ایران آمده بودند که با توجه به حوادث سال‌های اخیر تصمیم می‌گیرند موقتاً جلای وطن کنند تا ببینند در آینده چه پیش می‌آید. چه زن و شوهر و دختر مسلمان، عفیف، مقیّد و متعبدی؟ و چه سرمایه‌های اجتماعی عظیمی که ما داریم از سر جهل و نادانی، و لجبازی و عناد با مردم خوب خودمان، و جامعه فرهنگیان و دانشگاهیان و فرهیختگان از دست داده و می‌دهیم!؟

17. از جمله چیزهای جدیدی که در این سفر اخیر از دوستان ایرانی مقیم کانادا شنیدم، مبحث تازه و جدید «رهن معکوس» بود. می‌دانید که در نظام‌های سرمایه‌داری، از قبیل امریکا و کانادا و ایضاً جاهای دیگر، مردم وقتی می‌خواهند در ابتدای زندگی و ازدواج خانه بخرند، گاهی هفتاد- هشتاد- و حتی نود درصد قیمت ملک ابتیاعی خودشان را وام می‌گیرند و برای مدت 30 سال به بازپرداخت اقساط آن می‌پردازند.

طُرفه آن که، در همه جای دنیا مثل اروپا و امریکا هم، وقتی شما 30 سال قسط ملک مسکونی خودتان را پرداختید و تازه می‌خواهید نفس راحتی بکشید، آن وقت است که چون بچه‌ها بزرگ شده، ازدواج کرده، و از آن خانه رفته‌اند، دیگر منزل برای پدر و مادر که حالا پیر و بازنشسته شده‌اند زیادی بزرگ است و ناگزیر آن خانه را می‌فروشید و به یک آپارتمان کوچک زیر صد متر نقل مکان می‌کنید و با بقیه پولش هم به سیر و سیاحت و سفر می‌پردازید و آنچه برایتان می‌ماند این است که 30 سال از بهترین ایام جوانی‌تان را صرف قسط دادن کرده‌اید و هیچ قدرت ابتکار و جنب‌وجوش دیگری نداشته‌اید! امّا با سیستم رهن منفی‌ای که دوستان می‌گفتند حالا در کانادا باب شده شما در سنین حدود 60 سالگی که اقساط خانه را پرداخت کرده‌اید آن را به نام بانک می‌کنید و بانک در عوض، ماهی چند هزار دلار به شما می‌دهد تا روی حقوق تقلیل یافته بازنشستگی خودتان بگذارید و اقلاً در پیری با آرامش و رفاه زندگی کنید! البته این کار مخصوص کسانی است که به هر دلیل می‌خواهند برای وراث خویش چیزی باقی نگذارند!؟

18. قسمت سوم، یا جزء آخر سفر هم بازگشت از شهر لاندان و مسقط الرأس آقای مقداد این‌ها به شهر زیبای تورنتو در حدود 150 کیلومتری شمال لاندان بود که حالا با اتصال شهرهای کوچک اطراف آن به حوزه تورنتوی بزرگ (Great Torento یا G.T.) برای خودش یک کلان‌شهری شده و دوست ما آقای مهدی بنکدار و خانمش در یکی از محلات به اصطلاح شیک و شمال شهری آنجا خانه استخردار وسیع و گران‌قیمتی خریده‌اند که خدمتشان عرض کردم، به توصیه حضرت علی (ع) در نهج البلاغه، از خانه بزرگ ان‌شاءالله بیشتر برای دعوت مؤمنین و برگزاری جلسات دینی- عرفانی- قرآنی استفاده کند که زکات آن محسوب شود.

19. یادم رفت در مورد شهر لاندن نکته‌ای را هم در مورد امور پزشکی آنجا نقل کنم. می‌دانید که در کانادا نیز - حداقل مانند کشور انگلستان که من از نزدیک دیده‌ایم و می‌شناسم - همین‌طوری نمی‌توانید بروید پهلوی دکتر متخصص یا بیمارستان! و اول باید بروید نزد پزشک عمومی منزل و محله خودتان که به صورت مخفّف (General physician) G.P خوانده می‌شود.

آقای دکتر نجفی، که خودش هم یک پزشک متخصص می‌باشد، می‌گفت قدری کتفم درد می‌کرد گفتم چند جلسه بروم فیزیوتراپی و برای این که جلسه‌ای 150-100 دلار از جیب ندهم، گفتم ابتدا از پزشک عمومی محله‌مان یک توصیه‌نامه یا مجوز بگیرم که G.P. گفت معرفی به فیزیوتراپی در حدود اختیارات من نیست و باید بروید پهلوی دکتر متخصص!

ایشان می‌گفت برای دیدن دکتر متخصص ارتوپد دولتی هم یک سال در نوبت ماندم و دست آخر هم که او مرا دید گفت نخیر، وضع شما اورژانسی نیست و من نمی‌توانم شما را به فیزیوتراپی بیمه یا دولتی معرفی کنم و شما اگر بخواهید می‌توانید از فیزیوتراپ خصوصی استفاده کنید! به تعبیر ایشان، ایران ما مثل بهشت است که هر ساعت بخواهیم می‌توانیم به هر متخصصی مراجعه کنیم و نتیجه بگیریم. (خدا را شکر که یک تعریف درست حسابی از کشور خودمان شنیدیم.)

20. اتفاقاً جناب بنکدار زاده و خانم هم به توصیه بنده عمل کرده بودند و جلسه مفصلی مرکب از 30-25 نفر از فامیل و دوستان و همسایگان را دعوت کرده بودند که یک نشست خوب پرسش و پاسخ قرآنی، اقامه جماعت و شام و پذیرایی داشتیم که خدا عمرشان بدهد خانم‌ها را که حداقل نصف یا دوسوم آن‌ها روسری/حجابکی هم گذاشته بودند. [چون قرار است ان‌شاءالله همه جلسات و مذاکرات و پرسش و پاسخ‌های این سفر از نوار استخراج و پیاده و چاپ شوند توضیحات بیشتری راجع به تیپ و نوع سؤالات نمی‌دهم و فقط این نکته را عرض می‌کنم که تقریباً همواره و همه جا مجبور بودم توضیح دهم که بنده نه تنها مأمور توجیه و تبلیغ اقدامات حکومت و دین رسمی حاکمیتی نیستم، بلکه خود نیز نسبت به آن‌ها ایرادات، ابهامات، و بلکه اعتراضاتی دارم و تنها چیزی که خود را موظف به توضیح و تبیین و دفاع از آن‌ها می‌دانم اصل وجود خدا و پیامبر(ص) و قرآن و ائمه(ع) است. همین و بس!]

21. در منزل آقا مهدی عزیز یکی- دو مورد لطیف و قابل اشاره هم اتفاق افتاد: یکی دعوت و حضور یکی از برادران اهل سنت از کردهای بانه و خانمشان که همسایه خوب آقای بنکدار بودند و از من پرسید دعوتشان کنم؟ گفتم چرا که نه!؟ و آمدند چه با لطف و صفایی، و چه شرکت تمام و کمال در نماز جماعتی. مصداق حقیقی وحدت شیعه و سنی که ما فقط حرفش را می‌زنیم!

در این جلسه همچنین دو سؤال خاص هم بود که به دلیل اهمیت آن‌ها را در طی یک پرسش و پاسخ/ مقاله ویژه جواب داده‌ام و روی سایت مرکز ما در زمره مقالات جدید مضبوط است: یکی این که چرا ما در زیارت عاشورا عاملان و آمران و مباشران قتل حضرت اباعبدالله الحسین (ع) را لعن می‌کنیم، در حالی که آن حضرت خودش قاتلان خویش را بخشیده است!! [پرسیدم کی و کجا؟] و دیگری هم بحث اجبار در دین (لابد با گوشه چشمی به مسأله حجاب اجباری که این روزها نقل هر محفل و مجلسی است!)

22. جالب این که صبح فردای این مهمانی یا جلسه نسبتاً عظیم و باشکوه اربعین، آقای بنکدار و خانمش زنگ زدند که همسایه عزیز اهل سنت ما، آقای کامران مدرسی، که جدّ اندر جدش جزو مدرسین علوم دینی بانه بوده‌اند، اصرار دارند که شما را برای شام امشب (شنبه 18 شهریور) دعوت کنند که با وجود آن که شب آخر توقف حدود دو هفته‌ای بنده در کانادا بود و کلّی کار جمع و جور کردن و این حرف‌ها داشتم، پذیرفتم و رفتیم و چقدر هم خوب شد.

به آقا مهدی و دوست همسایه‌اش آقا کامران گفتم بیایید مشترکاً - به همراه آقای مهندس علیرضا دهقان و خانمش که در فاصله ده- پانزده دقیقه‌ای آنجا زندگی می‌کرد، در یک خانه قدری کوچک‌تر امّا هنوز هم طاغوتی! بانی یک جلسه قرائت و تفسیر قرآن وحدت‌گرایانه خانم‌ها شوید تا ان‌شاءالله به همت و پشتکار شما این جلسه هم موجب ارتقای خداباوری و دین‌ورزی حداقل عده‌ای از خانم‌های ایرانی مقیم کانادا و بخصوص شهر تورنتو شود، و هم منشأ نوعی همدلی و وحدت بین شیعیان و سنیّان باشد که این زمان بیش از هر وقت دیگری، در داخل و خارج از کشور، به آن نیاز داریم. تا خداوند تبارک و تعالی چه بخواهد و چه پیش بیاورد؟

23. حالا که نقب‌ای به گذشته زدیم و وسط نقل داستان تورنتو مجدداً یادی هم از شهر لاندان مقداد این‌ها کردیم، این را هم اضافه کنم که در لاندان که بودیم، آقای مقداد می‌گفت یک روز دختر کوچکم، در حدود سه- چهار ساله، وقتی از مهدکودک آمد و مطابق معمول سنواتی بوسیدمش به من اعتراض کرد که از من اجازه گرفتی که دست به بدنم زدی!؟

فوراً با مادرش شال و کلاه کردیم و رفتیم مهد پهلوی معلمش و گفتیم این چه بساطی است که مای پدر و مادر هم حق نداشته باشیم بدن بچه‌مان را لمس کنیم؟ گفت عصبانی نشوید. ما تازه امروز این را به بچه‌ها یاد داده‌ایم که اگر کسی از جنس مخالف بخواهد به بدن شماها دست بزند حتماً باید اجازه بگیرد، منتها استثنائات این قاعده را در روزهای بعد برایشان خواهیم گفت!

شما را به خدا ببینید؟ این وضع آن کشورهای، به زعم عده‌ای، کافر مستکبر مسیحی! و این هم وضع ما کشورهای به ظاهر اسلامی که قاری قرآن‌مان از خیر پسربچه‌های نوجوان مردم نمی‌گذرد! بین خودتان و خدا ببینید تفاوت ره از کجا تا به کجاست؟

24. اجازه بفرمایید با ذکر چند نمونه دیگر از عوامل و مظاهر رفاه، آبادانی، آرامش، و آسایش این قبیل ملل راقیه و کشورهای پیشرفته عالم، در چند بند مختصر دیگر، این گزارش سفر کوتاه را به پایان ببریم.

یکی دیگر از عوامل آرامش و آسایش کشورهای مرفه و پیشرفته عالم، وجود یک سیستم حمل و نقل صحیح و حساب شده و نظم و نسق‌دار درون شهری و برون شهری است. در این کشورها وجود ترافیک روان و قوانین و مقررات درست، ملایم و کاربردی رانندگی، و وفور و تکثر وسایل حمل و نقل زمینی، ریلی، دریایی، هوایی چنان آسایش خاطری برای مردم شهرها به وجود آورده که نظیرش را در جهان سوم و کشورهایی مثل ما نمی‌توان دید.

25. از دیگر این عوامل هم وجود مراکز خرید متعدّد، بسیار وسیع و گسترده، و پر از جنس و کالای مرغوب و مورد‌نیاز برای همه شهروندان، به قیمت‌هایی بسیار مناسب است. به طوری که در کانادا، با درآمد سرانه‌ای حدود 8-7 برابر ما [بگذریم که صرف رقم درآمد سرانه غلط‌انداز است و آنچه مهم‌تر است نحوه توزیع درآمد ناخالص ملی بین اقشار مختلف مردم است] خیلی وقت‌ها می‌دیدیم بعضی اجناس خوب و ضروری هم‌قیمت و گاهی هم ارزان‌تر از ایران است، و این نیست جز تفاوت فاحش در نظام تولید و توزیع و قیمت‌گذاری و نظام صحیح ارزیابی و کنترل دولتی.

26. تا یادم نرفته نظم و نسق رفاه و مکانیزاسیون فرودگاه‌ها را هم از قلم نیندازم که خود جاذبه‌ای داشت دیدنی و نقل کردنی. همه چیز هم بر پایه صداقت، اعتماد به مردم، تسهیل و راه انداختن کار خلق‌الله خسته و تازه از راه رسیده. مأمورین کنترل پاسپورت هم نوعاً جوان، مؤدب، کمک‌کار، همیار و با هر چهره و رنگ پوستی و، به نظرم، همه هم با تحصیلات بالای دانشگاهی، بدون ذره‌ای پیش‌داوری و احساس اذیت و آزار یا کنکاش و کنترل‌های زائد و مردم‌آزار.

27. قبلاً هم گفته‌ام، در امریکا و کانادا و کشورهای نظیر آن‌ها کسی به خروج مردم کار ندارد و آن را فقط بعداً از روی بلیط و کارت پرواز می‌فهمند. این یعنی هر که می‌خواهد از کانادا بیرون برود گو برو! کسی به بیرون رفتن شما کاری ندارد! حین این که وارد شدن به کانادا هم، حداقل برای بنده که ده‌ها سفر علمی به امریکا داشته‌ام، اگر نگویم یک به ده، اقلاً چندین برابر آسان‌تر از امریکا است. به طوری که من، هنگام ورود، در برخی فرودگاه‌های امریکا 6-5 ساعت هم معطل شده‌ام، در حالی که در کانادا کل معطلی‌ام نیم ساعت هم نبوده است.

28. از دیگر موجبات رفاه شهروندان در همه شهرهای کانادا، وجود مدارس متعدد و فراوان دولتی در سطح محلات و برخورداری از یک آموزش متین، مدرن و پیشرفته است که بی‌سروصدا به همگان خدماتی گسترده و مطلوب ارائه می‌دهد. صرفاً جهت اطلاع و مقایسه نگاه کنید به خدمات ما به مهاجرین افغانی با خدمات کانادایی‌ها به مهاجرین هندی و ترک و ایرانی!

29. در کانادا متوجه شدم که این یهودی‌های زرنگ و نژادپرست، مثل همه جای دیگر دنیا، دنبال جا انداختن این روشنفکر پرسروصدای جدید خود، نوام نوح هراری هستند که مدعی است، علی‌رغم یهودی بودن، بی‌دین است! و بدجوری ادای چامسکی و فوکو و حتی هاوکینگ و این‌ها را درمی‌آورد! و صد البته که چقدر بین روشنفکران ایرانی خودمان هم جذابیّت یا سوکسه دارد!؟

قبله جان را چو پنهان کرده‌اند           هر کسی رو جانبی آورده‌اند

30. از بدترین مظاهر حضور ایرانی‌ها در هر جای دنیا، و از جمله کانادا، چند دسته بودن آن‌هاست که حقیقتاً نمود زشتی از فرهنگ و تمدن متشتّت امروز ایرانی است که واقعاً باید برای آن چاره‌ای اندیشید.

31. آخرین و مختصرترین نکته هم این که: بهشت آنجاست کازاری نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد. کاش مسؤولین محترم ما برای چند لحظه هم که شده سر از لاک خویش بیرون می‌آوردند و می‌دیدند این ره که می‌روند به ترکستان است!

و السلام علی من اتبع الهدی

 

                                                                                                        عبدالرحیم گواهی    

                                                                                                         1402/06/25